www.Ghaleb-fa.blogfa.com
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
www.Ghaleb-fa.blogfa.com

اسیرتنهایی
www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
www.Ghaleb-fa.blogfa.com
www.Ghaleb-fa.blogfa.com

یادمان باشد! یادمان باشد همیشه... ذره ای حقیقت پشت هر ... "فقط یه شوخی بود" وجود دارد کمی کنجکاوی پشت هر ... "همینطوری پرسیدم" ... قدری احساسات پشت هر .. "به من چه اصلا" ... مقداری عصبانیت پشت ... "چه می دونم" ... و اندکی درد پشت ... "اشکالی نداره" وجود دارد


www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
[ چهارشنبه 91/11/4 ] [ 2:48 عصر ] [ سعید محرمی ]
href="http://Ghaleb-fa.blogfa.com/" target="_blank"> www.Ghaleb-fa.blogfa.com

فریادها مرده اند.

سکوت جاریست.


تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است،میگویند خدا تنهاست. ما که خدا نیستیم،چرا


تنهایــــــــــــــــم!


www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 4:52 عصر ] [ سعید محرمی ]
href="http://Ghaleb-fa.blogfa.com/" target="_blank"> www.Ghaleb-fa.blogfa.com

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود
.خدا هم اونها را می دید و غمگین بود 
:خدا به اونها گفت 

بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید

 مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید

:خدا به مرد گفت 

به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید

مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید

:خدا به زن گفت 

به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی

مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود

یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند

خدا خندید و زمین سبز شد
 
:خدا گفت

از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد

فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوش بو شد

پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت

خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست

:خدا گفت 

با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت، زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند

خدا همه چیز و همه جا را می دید

خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد

خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که......ه  
خدا خوشحال بود

چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود


www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 4:51 عصر ] [ سعید محرمی ]
href="http://Ghaleb-fa.blogfa.com/" target="_blank"> www.Ghaleb-fa.blogfa.com

شب است ودر بدر کوچه های پر دردم

 

فقیر وخسته


به دنبال گم شده ام میگردم

 

اسیر ظلمتم


ای ماه پس کجا ماندی؟

 

من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...


 


www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 4:50 عصر ] [ سعید محرمی ]
href="http://Ghaleb-fa.blogfa.com/" target="_blank"> www.Ghaleb-fa.blogfa.com

یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند وا ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ."

سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."


www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com
[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 3:56 عصر ] [ سعید محرمی ]
href="http://Ghaleb-fa.blogfa.com/" target="_blank"> www.Ghaleb-fa.blogfa.com
   1   2   3   4   5   >>   >
www.Ghaleb-fa.blogfa.com

جدید ترین کد آهنگ ها Amir-b646

www.Ghaleb-fa.blogfa.com
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
آرشیو مطالب
www.Ghaleb-fa.blogfa.com
امکانات وب
www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com